۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

خاک روئید. غزل.شعرهای بهاری اسماعیل وفا یغمائی . شماره8



خاك روئيد و دريغ است كه در سينه ما
ندمد سبزه و سوسن نشود نافه گشا
ديده بگشاي و نظر كن كه زده خيمه به خاك
بعد هذيان زمستان به بهاران رؤيا
ميرود مي شكفد ميگذرد مي سوزد
مي‌دمد مي‌شكند مي‌تپد اندر هر جا
رود گل ابر شقايق به نسيمي كولي
سبزه خواب از نظر خاك به ساحل دريا
آسمان گنج فشان گشته زمين گنج ستان
خندد اين چون چكد از ديده آن اشك وفا
چو دو عاشق كه بگريند و بخندند به هم
چهره بر چهره پس از طي شدن هجران ها
نوبهارست كنون ساقي وزآن باده سبز
هر كسي را به فرا خور بفشاند مينا
لاله زآن باده بر افروخته رخ سرو چنان
مست گشته ست كه سر را نشناسد از پا
پيچك خشك ز پر چين غبار آلوده
شعله گيسوي پر چين و شكن كرده رها
مرغك كوچك گمنام مركب خوان نيز
به نوا و به صفير و هدي و روح افزا
ز سر شاخه به قوس و قزح نغمه خويش
غرقه در مستي خود بانگ بر آرد ما را
خيز و دستي به در آور بستان مينائي
از بهاران و بپا خيز و در افكن غوغا
كمتر از خاك نئي بشكف و از خويش برآ
همچو گل از گل خود در نفس باد صبا
به دل من دو كبوتر به نواي بم و زير
ميسرايند در آواز خوش خويش مرا
صبح عيد است و به شكرانه بانوي بهار
كه بياراسته با مقدم خود خانه ما
جاي آن است كه دستي به در آري از دل
تا سرا پرده آن دوست به نواي دعا
گر چه اي دوست بر اين دل به زمستان توفيد
زغم هجر ز شش گوشه مرا باد بلا
شادم از آنكه پ«وفا» عشق بود قبله و باز
دل خونين به ره خلق بود قبله نما

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر