۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

آمده نو بهار ومن باز گل بهاره ام. شعرهای بهاری.. اسماعیل وفا یغمائی. شماره 23



آمده نو بهار ومن باز گل بهاره ام 
در نفس نسيم خوش شعله ام و شراره ام
كس نشناسدم اگر در دل دشت ناشناس
نيست غمي كه عالمي آمده در نظاره ام
باد مرا ترانه خوان ابر مرا گهر فشان
كوه بلند جاودان خانه و كاخ و باره ام
صبح چو بر دمد ز دشت بوسه زنم سپيده را
شب چو بر آيد از افق همنفس ستاره ام
دختر دشت دورم و بسته به سر حرير سرخ
پيرهنم زمردين سبزه تازه ياره ام
بر سر من فشانده زر دست زمين و آسمان
شبنم پاك خويش را ساخته گوشواره ام
فكر عبث مكن كه من هيچ كسم در اين جهان
يا كه در اين كرانه ها هيچم و هيچكاره ام
دست به دست داده اند آتش و باد و آب و خاك
تا كه شود ز نو عيان زندگي دو باره ام
كوله به دوش خويشتن دارم و همچو كوليان
در گذر از هزاره ها در سفر هزاره ام
در گذر از بسي خزان قامت من شكسته شد
باز ولي به هر بهار فاتح سنگ خاره ام
از دل خاره خوش خوشك سر به در آورم كه آي
اهل زمين بهار شد سوي خودم اشاره ام
بهر خدا بگو مرا حيف نبود  گر نبود
بر سر صخره ها به رقص قامت خوشقواره ام
مرگ مر انهان كند زندگيم عيان كند
بين دو دست ناشناس جنبش گاهواره ام
پر شود ار هواي خوش سينه تو چو دشتها
فهم كني اگر «وفا »معني استعاره ام
-------------------
تابلو استاد فرشچیان
یاره. دستبند و النگو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر