۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

رویای بهاری. غزل.شعرهای بهاری اسماعیل وفا یغمائی. شماره 19


خوابم به گل نشست و بهار آمدم به خواب
خوابم به گل نشست و بهار آمدم به خواب
با جامه اي ز شبنم و لبخند و آفتاب
با چهره اي ز برگ گل و بوي خوب خاك
با ديده اي ز نرگس و اشكي در آن گلاب
در آن گلاب و اشك چه ديدم چو در چكيد
از چشم او به ديده ي من در عميق خواب
محرم نمانده هيچكس اي يار ورنه آه
مي گفتم آنچه بود در آن اشك در حجاب
با من بهار گفت نگه كن چه بوده اي
گه باد و گاه آتش وگه خاك و گاه آب
گه پرتو ستاره گمنام دور دست
تابيده از عميق شبي تاكجا سراب
چرخان ميان ساقه گندم چو خون نان
حيران ميان شاخه انگور تا شراب
غلغل كنان زرطل طبيعت به جام خاك
از شيب نا گشوده اسرار تا شباب
وآنگه دوباره شيب و از آن شيب در نشيب
گم گشته در تلاطم عالم يكي حباب
تا باز آن حباب كجا رخ عيان كند
ناداده است هيچكس اين راز را جواب
هركس فسانه اي به لب آورد و دور چرخ
آن را فرو كشيد و نهان كرد با شتاب
برخيز اي جرقه فاني كه از ازل
تا بيكرانه يكسره راز است ناب ناب
عيد است و چار عنصر هستي زشش جهت
بنگر چگونه يكسره آمد در انقلاب
گل در چمن دوباره‌به رقص است و زلف بيد
در دست باد صبح در آمد به پيچ و تاب
دستي بر آر چون گل و جامي و مست شو
«زآن پيشتر كه عالم فاني شود خراب»
سهمي زهستي از تو و با توست باز كن
چشمان خود( وفا) كه بهار است و آفتاب
مصرع داخل گیومه . حافظ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر