۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

دریای صبح موج زد و آفتاب شد.غزل. شعرهای بهاری اسماعیل وفا یغمائی. شماره 10

 درياي صبح موج زد وآفتاب شد
برشاخه ها سكوت زمستان سراب شد
بوئ بنفشه بال زد اندرهواي خاك
بال پرنده شسته به اشك سحاب شد
آن‌آبشار خفته به يخ بركبودكوه
گيسوگشود وخانه‌ي چنگ و رباب شد
باچشم گل گشودزمين پلك بسته را
بگشاي چشم بسته جهان آفتاب شد
دردفترغزل فكن آتش زرازگل
آميزه باغزل همه عالم كتاب شد
گمگشته دردقايق حيرت نگاه شو
كزلطف اين حقيقت،دل نكته ياب شد
ويرانه شو ميان گل و مل كه دربهار
آبادآن كسي كه سراسرخراب شد
آمدبهار و زاهدمسكين به حيرت است
از گل كه پيش چشم جهان بي حجاب شد
هشدار اي فقيه عليرغم حكم تو
آيد بهار وآمد و باز انقلاب شد
بادبهار آمد و توفان گلفشان
آيد ترانه خوان كه زمان حساب شد
اي خوش حكايت من و آوارگي «وفا»
زآن غم چه غم كه شيب رسيد و شباب شد
روز ازل ميان معماي هست و نيست
تقدير ما حكايت باد و شهاب شد
ساقي به تاق ابروي رندان و رهروان
ما را بريز باده كه گاه شراب شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر